عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

امید دلنواز من...

مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها   نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایهء سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطرها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها به راه پرستاره می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیان سرخ رنگ س...
13 آذر 1395

و عهدی که وفاست

اربعین و رحلت رسول خدا(ص) مثل هر سال تکیه ی روستای حسن آباد بودیم هر دو شب با بچه ها حسابی بازی کردی و بیشتر از همه با حدیث جون و اما طبق یک رسم قدیمی: مامان حدیث جون زحمت گرفتن این عکس رو کشیده مرسی مامانش این عکسی هم که میکس کردی خیلی قشنگ شده دلم نیومد اینجا نذارمش با اجازه... این عکس ها هر سال در شب رحلت پیامبر ازتون گرفته شده ماشاالله چقدر تغییر کردید هرسال عمرتون دراز و تنتون سالم   ...
13 آذر 1395

برف برف برف میباره

و روز پنج شنبه صبح که بیدار شدی همه جا سفید شده بود هیجان زده و خوشحال به تماشای برف نشستی تا بابایی عبدالله بیاد دنبالمون و ما رو ببره خونشون رفتیم پشت بوم و حسابی برف بازی کردیم و آدم برفی که از چند وقت قبل همش میگفتی هویج آماده کنیم برف بیاد آدم برفی بسازیم و ... الانم گیر دادی کی انقد برف میاد که بتونم تو برف اسکی سواری کنیم و گوله برفی به هم بزنیم تاثیرت کارتونه دیگه... ...
12 آذر 1395

برف برف برف میباره

ایلیا جونم سه شنبه سوم آذر ساعت پنج کلاس داشتی همینکه آسانسور رسید به پارکینگ و چشمت به حیاط خورد... گفتی مامان این چیه داره از آسمون میریزه زمین؟! هنوز این جمله ات تموم نشده بود که با ذوق جیغ زدی برف برف برفههههههههههههه اون روز تموم راه رو تا کلاست دویدی نصف راه زیر چادرم بودی و نصف راه با هیجان زیر برف وقتی برگشتیم خونه برف خیلی خیلی کم شده بود اما بازم دلت نمیخواس بریم تو خونه و تو خیابون دور خودت میچرخیدی فرداش چهارشنبه خونه ی مامانی بودیم عصر که شد دوباره برف شروع به باریدن کرد هوا خیلی خیلی سرد بود اما تو گیر داده بودی برف بازی کنی!!! بابایی محمد رفت برات برف آوورد تا تو ...
12 آذر 1395

تولد زهرا

ایلیا جونم دوم آذر تولد زهرا جون بود و عزیز و بابایی باز هم زحمت گرفتن جشن تولد و کیک و شام رو کشیده بودن یه جمع شاد و پر از خنده خدا رو شکر که این بهونه ها واسه شادی دلا هست... اون شب خیلی بهت خوش گذشت مخصوصا که بابایی عبدالله وسیله های آتیش بازی گرفته بود و آخر شب پر از هیجان بود...     زهرای قشنگم تولدت مبارک ...
12 آذر 1395

مسئولیت

پسرکم بزرگ مرد کوچکم... خدا میدونه که من و باباجون چقدر به داشتنت افتخار میکنیم به طرز فوق العاده ای درکت بالاس خوب میفهمی و تجزیه تحلیل میکنی و چه خوب تر عکس العمل نشون میدی حرف زدنت اونقدر کامل و خوبه که معمولا کسایی که نمیشناسن و سنت رو نمیدونم فک میکنن شش یا هفت ساله ای خدا رو شکر که انقدر خوبی به دنیا اومدن محمد مهدی هم تاثیر زیادی  تو بزرگ شدنت داشت اینکه میبینی یکی هست که از تو کوچیکتره و ناتوان تو انجام خیلی از کارا بهت اعتماد به نفس و حس بزرگی میده... ایلیای من همبازی شدنت با داداش حسابی شیرین و دلنشین اما داداش بزرگ بودن خیلی مسئولیت بزرگیه حواست باشه عزیزکم داداشت ازتو...
12 آذر 1395
1